یک تشکر خشک و خالی!

به وقت تهران ساعت 10 و نیم شب است. پارسال درست همین موقع ها بود که از دفتر پیگیری، که مقر وزارت اطلاعات است در خیابان صبا، نزدیک چهارراه ولی عصر، به اوین منتقل شدیم. بازداشت شده های مرد نماز جمعه را در دو یا سه ون می بردند و من و دو زن دیگری را که بازداشت کرده بودند، نشاندند پشت پژو، در حالی که باید سرهایمان را می چسباندیم به پاهایمان و اگر کمی بالاتر می آوردیم، شوکر مامور اطلاعاتی روی سرمان بود که با جریان الکتریسیته بفهماند از این شوخی ها نمی شود با آنها کرد. با این همه، از مسیر رو به بالای ماشین می فهمیدم که در راه اوین هستیم و تقریبا مطمئن بودم مقصد، 209 است.


یکی از راهروهای بند 209 که درهای سلولها و دستشویی و حمام به آن باز می شود

ار صدای بازشدن در بزرگ آهنی، می شد فهمید که در محوطه اوین هستیم و از آنجا تا 209 راهی نیست. قوانین همانهایی بود که وقتی در 13 اسفند 85، با 32 نفر از فعالان جنبش زنان بازداشت شده بودم تجربه کردم: زدن چشم بند قبل از ورود، عکس گرفتن برای پرونده اطلاعاتی یا شاید هم قضایی، و این بار، تحویل همه وسایل و کفش و لباس و حتی عینک. این یکی را دیگر تاب نیاوردم. بار قبل، عینکم را داشتم و این بار، بدون عینک، برای من که تقریبا بدون عینک هیچ جا را نمی بینم، در آن سلول کوچک انفرادی داغ و بدون تهویه، با آن خشم مهار نشدنی که از لحظه بازداشت در من بود، همه چیز سخت تر به نظر می رسید. این است که اولین درگیری من با سیستم 209، بی آن که برایش نقشه ای کشیده باشم رقم خورد: دعوا بر سر پس گرفتن عینک و آخر سر، بعد سه روز غذا نخوردم، بهم پسش دادند.


نمای داخلی یکی از سلولهای انفرادی 209

شب اول، بعد از آن بازداشت که شرحش در اینجا رفته، بعد از آن روز سخت در دفتر پیگیری، سه ساعت بازجویی و چندین ساعت شنیدن صدای درد کشیدن بازداشتی هایی که کتک می خوردند و توهین می شنیدند، سخت بود. زندانی های با سابقه می گویند: انفرادی شب اولش، از همه شبها، هفته اولش از همه هفته ها و ماه اولش از همه ماه ها سخت تر است. اما آنچه برای من شب اول را سخت تر می کرد، این فکر بود که از بعد از انتخابات تا حالا آنقدر آدم گرفته اند و زندانی کرده اند، که دیگر کسی نه اسم مرا به یاد خواهد آورد و نه بازداشت من اهمیتی خواهد داشت. با خودم مرور می کردم تنها اسامی فعالان سیاسی، روزنامه نگاران، فعالان حقوق بشر و … را که در آن لحظه در همان 209 دربند بودند و هرچه حساب می کردم، باز هم اسم بود که ردیف می شد. برای زندانی، مهمترین چیزی که باعث می شود دوام بیاورد و تحمل کند این است که حس نکند آن بیرون، فراموشش کرده اند و برای من، با تحلیلی که داشتم، از ابتدا قاطعانه فکر می کردم فراموش شده ام.

بعدها، وقتی بیرون آمدم، نه فقط وقتی برای اولین بار نشستم پای اینترنت، بلکه وقتهایی که با آدمهای مختلف، در ایران و در چارگوشه دنیا هم کلام شدم، که از حس هایشان وقتی خبر بازداشت مرا شنیده اند می گفتند و از تلاشی که کرده اند برای اینکه من بیرون بیایم و از آن همه فشاری که به جمهوری اسلامی آورده اند، و از همه آن تلاشهای جمعی، گیرم خیلی از آنها به هم وصل نبودند، که باعث شد آزاد شوم می شنیدم، شرمنده همه آن محبتها، انرژی های مثبتی که به سوی من روانه شده بود و حمایتهای بی شائبه ای می شدم که مطمئنم تا سالها، هرجا بروم، داستانهای ناشنیده دیگری را درباره اش خواهم شنید.

می خواهم بگویم هیچوقت فرصت نشد که حتی در حد یک تشکر خشک و خالی، بنویسم یا بگویم که چقدر مدیون تک تک شماهایی هستم که به من، در آن شب اول انفرادی و در روزهای بعدش فکر کرده اید. شماهایی که دوستانم هستید و می شناسمتان و شماهایی که ممکن است حتی به اسم و قیافه نشناسمتان اما نگران من و نگران دخترم دریا بوده اید، شماهایی که هرچه از دستتان بر می آمده، فروگذار نکرده اید. امروز، بعد از یک سال، این نوشته، ابراز ارادت به همه شماست برای اینکه در کنارم بودید، در آن شب سخت تنهایی. و یک تشکر خشک و خالی است از طرف کسی که عمیقا باور دارد دستهای نگران و خسته و مهربان شما بود که مرا از میان آن دیوارهای سخت و بتونی بیرون کشید.

اطلاعات بیشتر در باره 209 و همینطور دفتر پیگیری وزارت اطلاعات را می توانید در اینجا بخوانید.

  1. #1 توسط zeus در ژوئیه 17, 2010 - 7:26 ب.ظ.

    ای بابا… اگر شما نگران این بودید که کسی شما رو یادش بیاد یا نه، پس ماها چی باید بگیم؟؟
    این عکس هایی که گذاشتید هم، خیلی خاطره ها رو زنده کرد
    یادش به خیر

  2. #2 توسط شهروند سبز در ژوئیه 18, 2010 - 2:30 ب.ظ.

    خانم صدر
    خیلی ها از همون لحظه اول که دستگیر شدین شاید همون موقع که تو ماشین به سمت اوین می رفتین به یادتون بودند یکیش خود من!چرا فکر کردین فراموش میشین؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  3. #3 توسط ایمان در ژوئیه 18, 2010 - 3:25 ب.ظ.

    راهرو که درسته
    اما سلول من پنجرش خیلی از اینی که توی عکسه کوچیکتر بود!!
    این سلول شماره چنده اینقدر دل بازه ؟؟؟

  4. #4 توسط ناشناس در ژوئیه 18, 2010 - 5:16 ب.ظ.

    این عکس ها چطوری بیرون اومده؟

  5. #5 توسط reza در ژوئیه 18, 2010 - 5:41 ب.ظ.

    shoma ro hame mishnasand shoma kheily dar rahe irany behtar talash kardid

    hata afrady mesle man ke kary az dastemon bar nemiyomad hadgahal baraye afrady mesle shoma doa kardim

  6. #6 توسط بهزاد رها در ژوئیه 18, 2010 - 8:49 ب.ظ.

    یادش بخیر پارسال همین موقع بود که از در اوین اومدیم تو و از ون پیاده شدیم همچین که پام رو از ون گذاشتم پایین یکی اومد سراغم و شروع کرد گشتن جیبم و می گفت پارچه سبز ها رو چیکار کردی . منم با تعجب می گفتم کدوم پارچه سبزها!؟( قبل از اومدن به اوین تو ستاد پشتیبانی که بودیم سر یه فرصت پارچه ها رو تو لباسم مخفی کرده بودم)
    خلاصه رفتیم داخل و همه رو لخت کردن و شانس آوردم. آخرین لحظه پرسیدم باید شرت و زیر پوش رو هم در بیاریم که یه بنده خدایی که از صداش معلوم بود سن بالایی داشت گفت نمیخواد لباس زیر رو دیگه لازم نیست در بیارید. هوفففففففففف خیالم راحت شد… هنوز یکی از اون پارچه سبز ها رو دارم هفتاد و دو روز بهم اون تو قوت قلب میداد

    می خواستم همون شب اول رو تعریف کنم
    بعد از اینکه با چشمهای بسته از در وارد شدیم صدای یه خانمی رو شنیدم که پشت سر من بود و درخواست یه لباس میکرد چون لباسش پاره شده بود. خیلی محکم و جدی حرف میزد خوشم اومد فکر کنم همون خانومی بود که تو ستاد پشتیبانی هم چشم بندش رو برداشته بود و به مامورها میگفت ما که همه تون رو دیدیم دیگه چشم بند برای چیه.اتفاقا وقتی تو همون ستاد داشتم از دستشویی برمیگشتم (یعنی همون موقع که داشتم پارچه سبز ها رو از تو جورابم میذاشتم تو لباسم) دیدم که یکی از مامورین به یکی از خانمها دم در گیر میده که: چیه چرا می خندی؟ مگه بازداشت شدن خنده داره؟ راستش من که از لحظه دستگیریم مدام صدای گریه کردن و ادا در آوردن بعضی از آقایون رو کنار خودم شنیده بودم از اعتماد به نفس اون خانوم که تو لحظه بازداشتش می خندید کلی قند تو دلم آب شد

    بعد از تعویض لباس همه رو بردن تا فرم پزشکی پر کنیم . جالب بود باز هم همون خانم بود دیگه صداش رو میشناختم. نفر قبل از من اون خانم بود که رفته بود برای پر کردن فرم پزشکی. وقتی یکی از آقایون برگشت گفت تو چقدر آشنا به نظر میرسی . خانم با صدای محکم و با طعنه گفت خوب معلومه که آشنام من همین چند وقت پیش اینجا بودم. منم که خوره خندیدنم نزدیک بود اونجا از خنده منفجر بشم و به زور خودم رو کنترل کردم درست یادم نیست ولی فکر کنم شنیدم که گفت لیسانس حقوق بین الملل و بچه قیطریه است. از بلند حرف زدنش و محکم بودنش لذت میبردم و اتفاقا تو تمام مدت که تو بند بودم این خاطره شب اول رو برای همه تعریف میکردم تا بدونن میشه محکم بود و کم نیاورد

  7. #7 توسط مانی در ژوئیه 18, 2010 - 10:38 ب.ظ.

    سلام من مانی هستم سالها خواننده سایت زنان بودم و اتفاقا اون روز بازداشت شما رو دیدم، خوشحالم سالمید و آزاد! مواظب خودتون باشید و دریا و همسر دردکشیدتون با این خانم پر دردسر!!
    من تهیه کننده تلویزیون هستم و یک سالی هم هست که بایکوت شدیم ولی به قول شما به امید زنده ایم
    اگر دوست داشتید ایمیلتونو برام بدید به اون ایمیل شادی صدر دات یاهو هرچی می فرستم برگشت میخوره
    اطلاعات خوبی برای راه اندازی تی وی دارم
    قربان شما
    مانی

  8. #8 توسط شادی صدر در ژوئیه 19, 2010 - 8:52 ق.ظ.

    @ایمان
    سلولهای 209 که هیچ فرقی با هم ندارند اما به نظرم لنز و زاویه عکاسی تاثیر داشته در اینکه پنجره به نظر بزرگتر از ابعاد واقعی اش بیاید.

  9. #9 توسط amir در نوامبر 15, 2010 - 7:31 ب.ظ.

    ba salam sarkar khanom sadr mataleb sokhanrani shoma dar america ra khandam ahsant be shoma man be onvan kasi ke dar an dore zamani 66 mah dar zendan haye regim bodeh am dar sorat tamayol shoma mitavanam matalebi ra arz konam shayad nasl javan ma agahtar shavad ke che bar ma gozasht

  10. #10 توسط mani در دسامبر 7, 2010 - 10:45 ب.ظ.

    خانم شادي صدر عزيز/ ماني هستم/ از همانها كه اينجا از آنها گفته‌ايد/ هم آشنايم هم غريبه هم نزديك هم دور/ اما آشنايي نمي‌دهم/ هميشه شجاعت شما، و چون شمايان را، – ويران كننده‌ي انفعال و … تمام صفتهاي ديگر ما را كه همه چيز هستند و شجاعت نيستند – ستوده و پرستيده و بر خود لرزيده و گريسته و بي چاره شده‌ام در بن بستي كه هستم و هستيم. در نمي‌دانيم‌هايمان مانده‌ايم و همه و همه ي اينها شجاعت ما را پشت خود قايم كرده‌اند. هميشه الهام بخش ايد اما از نوعي كه ديوانه مي‌كند. برخي از بهترين شعرهايم رادر شكنجه‌اي كه بعد از اطلاع از برخي كارهاي شما و برخي گفتار و نوشتار شمايان بالاخص خود شما كشيده‌ام نوشته‌ام. الهام مطلق در فضايي جنون آميز. با دستهاي لرزان و چشمهاي گريان طوري كه خط را از خوانايي مي‌اندازد و بعد بايد شعر را به زحمت بسيار از آن كاغذپاره استخراج كرد. خوابهاي سنگساريه، شكنجه‌گاههاي سرد و سفيد و سخت، خفقان و حلق پاره پاره و نفسي كه از ميان خون در ريه شتك مي‌زند ولي به زحمت آدمي كه هزار جان دارد زنده مي‌ماند هنوز. حتي زير اين همه آوار خفت. بيش از اين مصدع اوقات نمي‌شوم. خواستم بگويم: اين نوشته ديوانه كننده است. از آنها كه بايد نعره‌اي كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد. آفرين بر شما و ننگ بر . . .

  11. #11 توسط Nasim در سپتامبر 15, 2012 - 11:58 ب.ظ.

    I have always admired you for your courage and frankness. Recently reading your new article at Gooya just made me admiring you more than ever. This is the first time I see an Iranian activist defending non-Persian nation’s rights in Iran so bravely. It is not easy to transgress the national feeling especially in a developing country like Iran and your honest brave view deserve great admiration. I hope this would be a culmination in the discourse of Human rights and democracy in Iran and would make Iranian intellectuals to think truely in terms of Human rights and not only the benefits of their national boundaries.

    My best regards,
    Nasim

  12. #12 توسط مریم آذر در ژوئیه 17, 2013 - 12:00 ب.ظ.

    واقعا فراموش شدن خیلی وحشتناکه اما وقتی شما ترسیدید فکر کنید ماها چه بلایی سرمون اومد بدتر از هرکاری که باهامون کردند همین ترس گمنامی و اعدام شدن به اسم های ساختگی اونا بود…….

  13. #13 توسط ژیلا در ژوئیه 17, 2013 - 9:02 ب.ظ.

    این راهرو طولانی شبیه بازداشتگاه خیابان وزراست؛ در 22 خرداد 1385 وقتی زنان تازه استخدام شده پلیس زنان بسیاری را در میدان هفت تیر تهران بازداشت کردن به وزرا بردن؛ اما نگهبان زن گفت: «اینا سیاسی ان، چرا اینارو اینجا آوردین»؟!

  1. می‌خواهی بدانی چه چیزی تغییر کرده است؟ « News Every Where

بیان دیدگاه